اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دوستان عزيز از آنجايي که اخبار مرتبط با جستجو براي يافتن "عباس جعفری" به صورت غير موثق و پراکنده موجب دلنگراني و تشويش مي شود.بر آن شديم که اين وبلاگ را به منظور اطلاع رساني صحيح، بي غرض و اميدوارانه بنا کنيم.کليه خبرها توسط فرخنده صادق همسر عباس روزانه به شهرام طي تماس تلفني داده مي شود و توسط من اينجا بارگذاري مي گردد. از دوستان عباث انتظار اميد و شکيبايي و آرزومندي براي سلامتيش را داريم.
منتظر نظرات،خبرها و دلگرميهاي شما دوستان هستيم
پ . ن :منبع موثق ديگر
پست الکترونیکی : fordearabbas@gmail.com
طي هماهنگي با تعدادي از دوستان نزديک عباس و بستگان وي بر آن شديم که آرشيوي از نوشته ها، عکسها و خاطرات اي که شما دوستان از عباس عزيز داشته ايد جمع آوري کنيم.برنامه هايي به منظور شناساندن او به دوستداران طبيعت در دست اقدام است.اميد است که خود او نيز به زودي به جمع ما بپيوندد و در انجام آن ياريمان کند. از ايده ها و پيشنهادات شما استقبال مي کنيم.در صورتي که تمايل به اشتراک موارد فوق داريد، آنها را به پست الکترونيکي زير ارسال نماييد. با تشکر
fordearabbas[at]gmail[.com]
...
زمان برگزاری مراسم از : ۱۷ الی ۲۰
پاسخحذفعباس از جمله آدم هايي است كه زبان درخت، كوه، جنگل، كوير، دريا و آسمان را خوب مي فهمد. شنيدن صداي لاي لايي مادر طبيعت مستش مي سازد، دستانش را رو به آسمان وا مي نهد تا باران هستي وجودش را سيراب كند انگاه كه باد در گوش كوه آهنگ زندگي را نجوا مي كند.
پاسخحذفعباس مردي از جنس طبيعت، ناظري بي نظير، شخصيتي خاص، مربي لايق، كوهنوردي حرفه اي، نوسينده اي توانا، نقاشي چيره دست است كه با نگاهي متفاوت از دريچه دوربينش، همان ياور هميشگي سفرهايش، شور و شوق رفتن، شنيدن، ديدن و مزيدن را در هر بيننده اي به وجد مي آورد. ادب و احترام عباس به ريش سفيدان و پيش كسوتان از مشخصات بارز اوست. انساني به تمام معنا، مهربان و باوفاست. احساسي پاك به سرزمين مان دارد كه ستودني است.
براي تجليل از اين شخصيت فرهيخته ايران زمين در مراسم نكوداشت وي از ساعت 17 الي 20 مورخ 21 ابان ماه در فرهنگسراي پايداري گرد هم مي اييم تا يكصدا بگوييم: "عباس در قلمبان جاي داري و تو را چشم در راهيم."
چند روزی رفتم سفر به رودخونه ها چشم دوختم رفتم دریا تودلت به بزرگی دریاست وسعت روحت بی انتهاست کجایی ؟
پاسخحذفهر روز برای پیدا شدنش دعا می کنم... برای این که سالم باشه، برگرده و مثل گذشته در کنارمون زندگی پرهیجانش رو ادامه بده.
پاسخحذفسلام پگاه
پاسخحذفاين اطلاعيه نامفهومه نميشه خوند حالا شهرام خان ساعتش رو گفت ممكنه تاريخ و مكان اونو اعلام كني و اينكه بطور خلاصه چه برنامه هايي در اون قراره بر گزار شه
ممنون ميشم
ارادتمند فرشيد
دوستان عزيز و محترم
پاسخحذفسلام
لطفا هر كس مطلبي در باره عباث دارد روي همين وبلاگ بگذارد يا بفرستد . به نظرم مي شه از مجموع نوشته ها يك بروشور خوب آماده كرد .
اميدوارم عباس برگرده . از اين آدم هيچي عجيب نيس
ممنونم
پاسخحذفاو خود باران است .
پاسخحذفصاف و تر و خالص و پاک
چونان ابرهایی که او را به زایش گریستند !
و او اشک های سپیدترین ابر گریان آسمان است
اشکی شیرین !
با طعم آب زلال چشمه بر لبان تشنه !
به سان شبی مهتابی ست در چشمانی که بی خواب است
پاسخحذفاز تماشا
بی تاب است از .....
به نظر من عباس در طبیعت حل شده یعنی اینکه به فنا رسیده.همه ارام باشیم و به قانون طبیعت احترام بگذاریم و بدانیم که او ناپدید نشده واز بین نرفته بلکه تبدیل شده.دوست من هر گاه به دشت.جنگل.کوه.دریا و بیابان گام میگذاری با او همراه میشوی و سخن میگوئی پس دل خوش دار.فریاد مکن.تنها گوش بسپار.چرا که او اینچنین میخواست.Reza_smd62
پاسخحذفمردی ست از جنس واژه که از گفتن و کلام
پاسخحذفسکوت راخوب میداند !
و من منتظر سکوت و نگاهش هستم تا از ناگفته ها و
نادیده ها برایم بسراید
مرد کویر است او
پاسخحذفبا دلی به بیکرانگی دریاها
با نغمه هایی از جنس باران ها
بانگاهی به وسعت دشت ها
و دستانی پر از گل های مهتاب
کو یر دلتنگ نغمه های بارانی اش است
تا با صدایش ترکهای دلتنگی هایش را پر کند
و رمل ها در انتظار سرودش
تا آغاز کنند رقص دوباره در باد ها را
باز دوباره خود را در دالانی تاریک و سیاه میبینم.
پاسخحذفروزهای زیادی است كه در این دالان تاریک و بی نور ،سرگشته و حیران در حرکتیم و تنها امید نور و آزادی در انتهای این راه است كه ما را به حرکت واداشته است.
کورسوی نوری اندک در انتهای این سیاهدالان در همه این روزها نقطه انتهای خط نگاهمان بود.
قدم بر میداشتیم ...گاه سخت و سنگین و گاه پر شور و هیجان.....اما همچنان تاریکی بود و همان کورسو ..
کم کم چشممان به این تاریکی نیز عادت کرده و قادر به دیدن نقشهای سیاه دیوارهای این دالان گشته ایم ..ولی باز داستان سرگشتگی و سرگرم این نقوش شدن.
اما به راستی ما را چه به نقش های سیاهی در دل این تاریکی، ما از پس نور در این راهیم ، هر چند به ناگاه در این تاریکی افتاده ایم .
هر قدمی كه برمیداریم ، هر چند قدمی در تاریکی است اما این واقعیت را در پس خود دارد كه خود قدمی به سوی نور است و نزدیکی به آن. ....
کم کم نور را میبینم.
گرمای آن مرا به هیجان انداخته....هنوز در دل این دلان تاریکم اما دیگر از آن چیزی نمیبینم و خود را درونش حس نمیکنم .
تنها چند قدم مانده به نور....قدمهایم را آهسته بر میدارم.....آهسته تر و آهسته تر
بگذار همه سلولهای وجودم از لذت این نور سرشار گردند ....
محمد تاجران
براي عمو عباثم
پاسخحذفعمو جون همه فكر مي كنن چون كوچولوم و درست حرف نمي زنم پس چيزي بلد نيستم و نمي دونم. اما به خدا مي دونم. عمو بغضي عجيب گلومو گرفته. از اون گري هايي كه هميشه دارم نيست ها. نمياد. نمي شه. نمي تونم گري كنم.
بابايي مي گه مرد نبايد گريه كنه ولي خودش بازم يواشكي گري كرد. من خودم ديدم. به هيچكي نگفتم. فقط به خودت مي گم.
عمو عباس گلم. كجايي؟ دلم گرفته. خيلي گرفته. گوشي بابايي و گرفتم به بهانه بازي بهت زنگ بزنم. بلد نبودم.
نشستم ملله (مجله) كه عكست توشه نگا كردم بردم قايم كردم كه فقط مال خودم باشه.
عمو مي خوام يه چي بگم ولي نمي تونم. نمي تونم بگم چقد منتظرتم. نمي تونم بگم چقد دوستت دارم. نمي تونم بگم تنهايي سخته.
عمو جون؛ جون خدا بيا
منم با همه دوستات داد مي زنم عباس؛ عمو عباس چشمم به در كه بابايي بياد و بگه عباس اومده. عموم جونم اومده. يكي يه دونه اومده.
خيلي دوسسسسسست دارم عمو
دل كوچيكم ديگه دريايي بزرگ از انتظار توه عمو عباس. بيا
رادين؛ كردبچه
این هم بخشی دیگر از نوشته عباس، برای این روزها، تا یادش بوزد بر خاطره ما ...
پاسخحذف.
ستاره ها از سر و کول شب بالا میرفتند. گاه، شهابی سر می خورد و از سر دوش شب فرو می افتاد . شب بی زوزه گرگی حتی، بر سر کوه لمیده بود و خمیازه کنان، چشم به راه خورشیدی بود که قرار بود از دور ها بیاید و... نمی آمد که! و هنوز، ماه نازک، چونان گلی نارسیده بر یقه شب سنجاق شده بود.
خسته، از سینه کش کوه خودش را بالا کشید، مرد تنها، سبک اما بی توشه و بی بار. حتی دیگر آن یار همیشه، دوربینش!! حتی آویز گردنش نبود. در شب مرد، دوربینش حتی غریبه بود و راه نداشت به آن حریم خلوت خاموش. پس خسته اما سبک، گام می برد به سر کوه و دلش برای حرف زدن با خودش تنگ شده بود مرد. برای آواز خواندن. برای شعر و چه شعرها که بیاد داشت و از خاطر برده بود آن همه را، در کسالت پر خار این روز های بودن.
در انبان کهنه ذهنش پی شعری می گشت، وصف الحال آن دم، که نیافت. دلش شعر می خواست، جبران این همه نگفتن! همانطور که تلاشی می خواست جبران این همه لختی و کاهلی. دلش شعری میخواست، اما بی حوصله تر بود از آن که انبان کهنه ذهن را به جستجو برآشوبد. چیزی بر زبانش جاری شد: "دلم از غربت زندان سکندر بگرفت" ... نه! این بوی سیاست میداد و او نفرت داشت. در این دل شب، چیزی تنهاتر و خصوصی تر می جست، اما نمی یافت.
به یال کوه نزدیک شده بود و حالا نسیمکی خرد صورتش را می نواخت، پس لختی ایستاد، نسیم را در دهان گرفت و فرو داد. خنکای نسیم بر جگرش ریخت و نفس اش یخ کرد به دمی، اما نه آنچنان که واژه های شعر دردهانش بماسد. ذهن به یاری اش آمد و زبان و لب ها به تقلای بر آوردن کلامی از آن دست به لرزه در افتاد. از کوه اکنون هیچ نمانده بود! هر چه بود، اکنون صخره ای بود که مرد بر سر آن ایستاده بود. با خود اندیشید: پس کو کوه!؟
از غیبت ناگهانی کوه، مرد در خود فرو شکست. پس نشست بر سر سنگی. ریگی برداشت و در دل سیاه شب انداخت. شهابی بی نور پنداری، از دست مرد به آسمان، به دره، به زمین افتاد و دره های خالی، سقوطی را در گوش کوه به پژواکی تکرار کردند و دوباره همه چیز در سکوت کوهستان گم شد و مرد. چونان شهابی که باز از آسمان افتاد و مرد شماره کرد آخرینش را. نهمین بود به گمانش، و شهابی دیگر که اینک در ذهن مرد افتاد. شراره شعری، جبران آن همه تنهایی و اینهمه سکوت! پس نفس برآورد و فرو داد. کوه، شب، شهاب و ستاره با او به همخوانی آمدند و کاسه سکوت، بر لب پاشویه شیری سحر افتاد و شکست و آواز این همه، بر سر کوه آوار شد.
مرد نشسته بود بر سر کوهی که دیگر نبود و صدا بود که می رفت تا ته دره هایی که بودند و چه گود هم بودند. مرد می خواند و کوه پر آواز بود و دره ها پر خواب:
- ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
ای شط شیرین پر شوکت من ...
و از پشت کوه هایی که آن دورها بودند، صدایی می آمد. پنداری یکی داشت باز غمگنانه شعری می خواند. چوپانی بود شاید، دلداده به دختر کدخدایی پنداری، یا درویشی بیدل، که برای دلدار می خواند .... شاید هم کوهپیمایی بود که کوهش را گم کرده بود! هر چه بود باز یکی بر سر کوهی می خواند !
عباث
زندان سلیمان
وای بر ما که عباس نداریم.... شاید بخاطر مشغولیات بیخود زندگی در یکسال گدشته دوبار این عزیز را دیدم اما هنوز باور ندارم که نتوانم دیگر صدایش و سخن شوخ طبعش را بشنوم... دو ماهه از تو خالیم . ما اینطور هستیم پس فرخنده چگونه با این کمبود کنار بیاد؟ هر روز میگویم اخه او چرا؟؟
پاسخحذفروزگار غریبی است نازنین ........
پاسخحذفعشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ..
ر
سلام من با عباس در مشهد از دوران دبيرستان و از شانزده سالگي دوست بودم و با او خيلي كوه رفتيم و خيلي قلل راصعود كرديم واقعا من وقتي در اين وبلاگ موضوع ناگوار او را ديدم بسيار ناراحت شدم و هر شب به اين وبلاگ سرمي زنم شايد خبر خوشي ببينم او مرد بسيار طبيعت دوستي بود و بسيار سخت كوش و نترس و با شجاعت اميدوارم هر چه زودتر خبر خوشي از او برسد و دعا مي كنم كه او زنده باشد.
پاسخحذفOur heart and Prayers with you, From Houston Texas
پاسخحذفتو را من چشم در را هم..................
پاسخحذفعباس دوست دارم چاکرتم
پاسخحذفعباث روحت شاد
پاسخحذف